تعداد افراد آنلاین

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

حکایت شیخ ما...

شیخ ما (رضی الله عنه) شبی در بازار بغداد با جمعی از مریدانش نشسته بود که ناگه چون فنری از جای در برفت و فرمود:
اکنون چه وقت است؟
ابو جعفر (حفظ الله) که از مریدان ثابت قدمش بود گفت:
یا شیخ ساعت 9 است.
شیخنا گفت: مریدانم، شاگردان عزیز تر از جانم، خموش باشید و به منزل روید.
مریدان که از این لطف ناگهانی شیخ به جوش و خروش آمده بودند، جملگی گفتند چرا یا شیخ؟
شیخ فرمود؟
خواهم به بیت خویش مراجعت کنم و با عهد و عیال ویکتوریا را به نظاره بنشینم.
ابن عباس که یکی دیگر از مریدانش بود گفت: یا شیخ! تو هم؟! فارسی1 تماشا میکنی؟
ابن عباس ادامه داد: مارا از خرید ست لایت منع مینمودی در حالی که خود ست لایت در منزل داری! چرا یا شیخ؟
شیخ بفرمود که: اولن شما خبر ندارید آنطرف چه بهشتی است! دومن پدر سوخته تو از کجا خبر داری که ست لایت کانالی به اسم فارسی1 دارد؟
ابن عباس کمی سرخ و سفید شد وبا صدایی لرزان گفت:
یا شیخ خدا از سر تقصیرات ما بگذرد، اما این احمد الممالک همسایه دیوار به دیوار ما ست لایت دارد و زمانی عیال بنده که به قصد دیده بوسی همسر احمد الممالک رفته بود آن علمک شیطان را در سرای او دیده بود و چشمش به جمال کانال های آنور آبی روشن شده بود، روزگار را بر من در منزل سخت برزخ کرده بود تا مجبور به ابتیاع یک عدد ست لایت با مخلفات کامل شدم.
شیخ فرمود: بس است اکنون به سرای خویش بروید.
پس مریدان یا الله گویان شیخ را ترک گفتند و به منزل برگشتند.

هیچ نظری موجود نیست: