۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه
گفتم گفت (قسمت اول)
گفت: خب از اینترنت نگاه کن.
گفتم: دلت خوشه ها.
گفت: چطور؟
گفتم: با این اینترنت پر از فیلطر و با این سرعت های کم همینقدر که وبلاگم رو آپ میکنم خودش خیلی هنره!
گفت: خب پاشو بیا خارج.
گفتم: سربازی نرفتم تازه با کدوم پول؟
گفت: قاچاقی بیا.
گفتم: دارم میگم پول ندارم تازه کسی رو هم نمی شناسم.
گفت: خب یک سابقه سیاسی برای خودت جور کن.
گفتم: جان؟!
گفت: یک فعالیت سیاسی بکن, بعد بیان بگیرنت اونوقت قاچاقی بیا ترکیه از اونور هم تقاضای پناهندگی کن.
گفتم: ای آقا تو اصلن ببین از گوانتاناموی آقایون جون سالم در میبرم که بخوام به اون جاها برسم! واالله.
دیگه هیچی نگفت منم هیچی نگفتم.
۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه
میزان اقتدار
نوستالوژی های دوران ولگردی (قسمت سوم)
.
.
.
یو ها ها ها ها! یو ها ها ها ها.
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
۱۳۸۸ دی ۴, جمعه
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
۱۳۸۸ دی ۱, سهشنبه
اصول بهداشت حرفه ای
۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه
اﻧﺎ ﷲ و اﻧﺎ اﻟﻴﻪ راﺟﻌﻮن
===
پ-ن: فعلن چیزی برای نوشتن ندارم تا ببینم اوضاع چطور پیش میره.
۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه
زیر پرچم
.
.
.
خدمت افتادم ارتش سایبری, گروهان توئیتر, روزی 8 ساعت باید شعار انقلابی توئیت کنم!
===
پ-ن: بعضی از بچه ها افتادن گروهان یاهو مسنجر و باید روزی 8 ساعت چت انقلابی بکنن.
آئین نامه
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
ارادت
.
.
.
آنطور نباشد که ما بکنیم ارتحال, شما بکنید عشق و حال, برید 2 روز شمال, پی کیف و حال.
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
آش نخورده و ...
-خاکستری از یک چمن سوخته ایم
-این تهمت زندگیست بر ما زده اند
-ما آش نخورده و دهن سوخته ایم
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
تفاوتها (قسمت ششم)
دیروز: ما جمعه را دوست داریم چون در این روز مدرسه ها تعطیل هستند و تلویزیون کارتون های قشنگی پخش میکند و نیز تمام اعضای خانواده در کنار هم هستند.
.
.
.
امروز: ما جمعه را دوست داریم چون تلویزیون 20:30 را پخش نمیکند. وتازه پدرمان هروقت امام جمعه را توی تلویزیون میبیند به او فحش های خنده دار میدهد و ما کلی میخندیم.
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
اندر احوالات وبلاگ نویسی ما
نوستالوژی های دوران ولگردی (قسمت اول)
...فیلم های پدر سوختگی و بی ناموسی!
.
.
.
تارزان, شب های لوس آنجلس, راسپوتین.
===
پ-ن 1: ما اونقدرهم قدیمی نیستیم. روی CD رایت شده بودند.
پ-ن 2: داغ راسپوتین به دل ما موند. هنوز مشتاق دیدنش هستم چون ندیدمش!
۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
در خواستگاری
- والا پسرم دكترای علوم اقتصادی داره. فوق ليسانس حقوقش رو هم چند وقت پيش گرفت. ليسانس كامپيوتر و اين چيزا رو هم كه امروزه ديگه همه دارن. از لحاظ شغلی هم الان تو كار برج سازی و صادرات و وارداته.
+ خب به تخمم.
===
پ-ن:
+> پدر عروس خانوم
-> پدر آقا دوماد
۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه
تفاوتها (قسمت پنجم)
.
.
.
امروز: پسرا توی ماشین میشینن, پدرا میرن توی صف نون.
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
برج
- آخه واسه چی؟
+ چون باد ميخوره به سيگارم خاموش ميشه.
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه
نظر سنجی
۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه
تنظیم خانواده
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه
موهبت الهی
- نه. چطور مگه عزيزم؟
+ آخه هيچ فكر نميكردم يه دماغ طبيعی اينقدر ضايع و بی ريخت باشه.
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
پاشش زندگی!
- از هم ميپاشه؟ واسه چی آخه؟
+ چون ديگه از پس قبض آب خونمون بر نميام.
۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه
بــــزن بـــــاران
..
بزن باران بهاران فصلِ خون است
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است
.
بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
.
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
.
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
.
. .
بزن باران فریب آئینه دار است
زمان یکسر به کام ِ نابکار است
به نام ِ آسمان و خدعهء دین
بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است.
سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
.
بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را
.
بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن
.
بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
.
. .
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را
.
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران
{م. سحر}
۱۳۸۸ آذر ۱۰, سهشنبه
خواب زدگی (قسمت اول)
{خونم در طبقه بالای یک برجه و من در حالی که مشغول کشیدنه پیپی هستم که با توتون کاپیتان بلک طلایی پر شده و من در کنار شومینه دارم به بارش برف که شهر رو سپید پوش کرده نگاه میکنم و در حالی که یک روبدوشامبر قرمز تنم کردم روی یک صندلی چوبی متحرک از اینایی که زیرش نیم دایره هست که هی تاب میخوره روش نشستم و دارم یک فنجون قهوه میخورم و از گرامافون صدای استاد گلپا به گوش میرسه. ناگهان دوستم زنگ میزنه که براش مشکلی پیش اومده و من باید برم پیشش. لباسم رو عوض میکنم و کت و شلوار خاکستری از اونایی که پارچش برق میزنه رو تنم میکنم وبا آسانسور میام پایین و سوار بی ام و سری 7 مشکی خودم میشم و به محل کار دوستم میرم. دست میکنم از توی داشبورد که یک نخ سیگار مارلبورو قرمز از توی پاکتش در بیارم, میبینم که تموم شده. یک چند وقتی هست که میخوام مارک سیگارم رو عوض کنم و کنت یا وینستون لایت بگیرم که سبکتره ولی خب یادم میره. الان بهترین فرصته! بگذریم. خلاصه رفتم پیش دوستم.}
که ناگهان ساعت زنگ میزند!
قرص اعصاب
- چطور مگه؟
+ آخه هر وقت مشكلی تو زندگيم پيش مياد ميگم به تخ*مم اعصابم سريع راحت ميشه. راحت راحت.
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
احساس آرامش
- مرسی عزيزم. اما واسه چی؟
+ چون هميشه بعد از ری*دن يادت ميفتم.
۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه
اصلاح الگوی مصرف
.
.
.
پ-ن: اونجای آدم پاره میشه. خدا پدر و مادر کسی که ADSL روساخت بیامرزه
دماغ
- چطور مگه عزيزم؟
+ آخه اصلن باورم نميشه يه آدم با يه همچين دماغی اينقدر مهربون باشه.
۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه
استعداد
- از كجا فهميدی؟
+ ماييم ديگه. اين چيزا واسه ما زياد كاری نداره.
- نه جون من بايد بگی. خيلی كف كردم جون تو.
+ آخه اينجا پاریسه. فكر كردم حتمن خونتونم تو همين شهره.
تاریخ بلعمی
۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
تیکه
- جدی ميگی؟ بيخيال بابا. راستی گفتی تيكه، حال خواهرت چطوره؟
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
نیازمندی ها
والسلام
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
مرحوم کردان
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
هدیه تولد
- حالا چی خريدی عزيزم؟
+ ديدم تولدت اول ماهه كه پ*ر*ی*و*د*ی واست يه باكس نوار بهداشتی خريدم.
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
تفاوتها (قسمت دوم)
.
.
.
امروز: من به پشتوانه این دولت و سپاه و بسیج و پول نفت و روسیه توی دهن ملت میزنم.
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
شهرت
- عزيزم اگه يه كم دقت كنيد حتما يادتون مياد.
+ امممممممم. عجيبه ها! من شما رو خيلی ديدم.
- دوست عزيز , من يه بازيگر معروفم.
+ آهان آهان. يادم اومد كجا ديدمتون. شما همونی نيستين كه عكستون رو تمام پاكتهای شير هست؟
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
تفاوتها (قسمت اول)
.
.
.
امروز: مجلس در ماتحت امور است.
===
پ-ن: به قول مملکته داریم؟: دويست و نود تا نماينده توى مجلس مملكتمون نشستن، يكىشون نمايندهى ما نيست... مملكته داريم؟
خجالت
- اين چه حرفيه عزيزم؟ بگو حرفتو. هر چی باشه بالاخره من زنتم. به من نگی به كی بگی؟
+ ميدونی. چند وقتيه دلم ميخواد [...].
- برو گمشو مرتيكه كثافت. آخه تو چقدر بی غيرتی؟ مگه آدم ناموس خودشم [...]؟ بی ناموس بد بخت.
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
لحظه های درخشان
- به نظرم لحظه ای که ازم خواستگاری کردی خیلی رمانتیک بود.
+ اممممم. نه منظورم یه احساس خیلی خوبه. میدونی شیرین ترین لحظه من کی بوده؟
- نه. کی بوده؟
+ یادمه همونروز خواستگاری خیلی دستشویی داشتم. از تو که جدا شدم در حالی که هر لحظه ممکن بود بشاشم به خودم یه ساعت طول کشید تا به خونه رسیدم. بعد که رسیدم خونه و رفتم تو دستشویی و یهو شلوارمو پایین کشیدم و شاشیدم نمیدونی چه کیفی داشت. نمیدونی چه آرامشی بهم دست داد تو اون لحظه. واقعا لحظه بیاد ماندنی بود. من هیچ وقت این خاطره خوش رو از ذهنم پاک نمیکنم.
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه
عروس تهران
در داروخانه
- بله خانم.
+ پس اگه امکان داره یه ک*ا*ن*د*و*م خار دار لطف کنین.
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
مکالمه عشقی
- آی لاو یو تو.
+ آی لاو یو تری!
- وات؟
+ مگاوات!
+ گیگا وات!
+ تف به قبره بابات!
+ با من یکه بدو میکنه زنیکه خر!
===
پ-ن:
+ > یک آقای هموطن
- > یک خانم غیر هموطن
مترو
۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه
دعای ورزشکارها
"خدايا کمک کن تا قهرمان شم و نتيجه زحمات اين سالها و سختی هايی که کشيدم رو بگيرم..."
.
.
.
دعای امروز ورزشکارها قبل از مسابقه:
"خدايا حريف دور اولم اسرائيلی باشه... هم بدون زحمت پاداش نقدی قهرمانی رو می گيرم هم نونم هميشه تو روغنه..."
آرش بیا
.
.
.
ایران شده کربُ بلا***آرش بیا,آرش بیا. خواهرا موندن بدون شووهر***آرش بیا,آرش بیا
موهای زائد
.
.
.
وقتی رابینسون کروزو توی اون جزیره گیر افتاده بود , موهای زائد بدنش رو با چی حل و فصل میکرد؟
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
تبليغات بلاگفا
۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه
فید
http://zoghalsang.blogspot.com/feeds/posts/default?alt=rss
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه
تفریحات سالم
.
.
.
توی گودر نوشته های وبلاگ خودم رو لایک میکنم!
===
پ-ن: کسی نمیدونه چجوری میشه گودر رو به وبلاگ اضافه کرد؟
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
داستانک
.
.
.
- هی بچه چرا لباست رنگیه؟
+ دارم از سره کار بر میگردم!
- چه کاری؟
+ نقاشی ساختمون!
- دروغ نگو پدر سوخته.
+ دروغ نمیگم.
- غلط کردی مردیکه [...]
+ خب چرا فحش میدی , با بچه ها رفته بودیم پینت بال!
- پینت بال؟ گ*و*ه خوردی پدر سگ یک پینت بالی نشونت بدم که اون سرش نا پیدا باشه!
+ مردیکه [...] چرا فحش میدی؟
- شتلق (صدای سیلی) , ببرینش بچه [...] رو.
آنگاه او را سوار یک ون سبز و سفید کرده و با چند نفر دیگر به ناکجا آباد بردند.
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
فتوای میرزای مشهدی
.
.
.
بسم الله الرحمن الرحيم، اليوم استعمال منشور اخلاقی بأي نحو كان در حكم محاربه با امام زمان صلوات عليه است"
ماشین زمان
.
.
.
تصور کنین خیلی باحاله ها.
۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
عمو فیلترچی
*بعله
*فیلتر منو بافتی؟
*بعله
*پشت سایت انداختی؟
*بعله
*بابا اومده
*چی چی آورده؟
*کارت اینترنت
*با صدای چی؟
*با صدای فیلتر
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
نامه به یک بالاترین
چند وقت پیش در سایتت یک لینک رو یک بنده خدایی گذاشته بود که نشون میداد یک نفر از اعضایت با چیزی در حدود 3 سال عضویت فقط 100 امتیاز (کمی کمتر یا بیشتر) را بدست آورده بود.
آخه قربون اون شکله ماهت بشم این درسته که یکی مثل من در حسرت عضویت بسوزه و یکی اصلن فعالیت نکنه؟ حداقل بیا اکانت های بلا استفاده رو ببند و شرایط عضویت رو کمی آسون تر کن تا ما هم بتونیم عضو شیم. دمت گرم
===
پ-ن: از خوانندگان جان تقاضا دارم اگه کسی در بالاترین عضوه همین نوشته ما رو به بالاترین بفرسته. اگه فرستادین بهم خبر بدین ممنون.
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
88/8/8
مرا متهم بدان
۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه
انتقله,منتقله,انتقال
مزاحم تلفنی
.
.
.
کسی سراغ نداره همچین آدمی رو؟
===
(پ-ن: ترجیحن دختر باشه!)
کنتورنویس
۱۳۸۸ آبان ۵, سهشنبه
شکسته نفسی
.
.
.
نکنه میخوان ریا نشه خدای نکرده , البته شکسته نفسی میکنن!
خز و خیل
.
.
.
عشق است کانتینر18 میلیارد دلاری ایران که ترکیه هپلی هپوش کرد. بایدم رجب اینجور حال بده به اینا!
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
همذات پنداری یا تکرار تاریخ؟
اما هدف من از این مقدمه این است که منهم تجربه صحبت کردن برای صندلی های خالی را مانند (الف-نون) دارم و برای نخستین بار بعد از سخنرانی تاریخی او در سازمان ملل با او همذات پنداری کردم و عجیب تاریخ تکرار میشود!
کدوم درسته؟
.
.
.
پ ن1: جدا نوشته میشن یا سر هم؟
=======
فکر کنم همذات پنداری درسته!
۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه
فيتيله ي غيرت
يکي از موقعيت هايي که من چت مي کنم چيکار کنم، وقتيه که با مزاحمت هاي خيابوني اي ايجاد شده واسه زنها روبرو مي شم. از طرفي بطور کلي از دخالت در روابط مردم دل خوشي ندارم و اي بسا اين مزاحمت از ديد من از ديد هردو طرف يه سبک روتين اَپروچ جنسي باشه که متاسفانه مرزهاي اينها به دليل فرهنگ دِفرمه ما شديدن مخدوش شده. به علاوه به شدت از نقش مرد ناموس پرست متنفرم که فک مي کنه همه زنها ناموسشن و نخاعي رگ گردني مي شه يا بدتر از اون آدمايي که تنها دليل شلوغ بازيشون در اينجور موارد اينه که خودشون امکانات مادي يا حتي معنويش(مثل رو و جسارت) رو ندارن والا ذهنشون شايد بيشتر از خود مزاحمان هم کثيف باشه. از طرف ديگه واقعا از ديدن اينکه اينجور کثافتها که باعث مي شن سطح شهر براي زنها نا امن بشه و از محيط اجتماعي پس رونده بشن، حالم به هم مي خوره. تو ذهن کثيفشون هم اغلب يه چيزيه تو اين مايه ها که دختري که خوش تيپه حتما واسه دادن خوش تيپ کرده اما به اونا نمي ده مي ره به بهتر از اونا مي ده در نتيجه اونا حق دارن انتقام اين تبعيض رو شخصن بگيرن... خلاصه خيلي دوست دارم مشتم رو با تمام زورم بکوبم تو صورت صاحب چنين لجن-تفکراتي و با اردنگ(اگه زورم برسه) از محيط جامعه بندازمش بيرون. هرچند به احتمال زياد کتکه رو مي خورم اما اعتراضم رو به خشن ترين شکل ممکن نشونشون مي دم و شايد دفعه ديگه به خاطر دردسرش هم شده بي خيال کثافت کارياشون شن. خلاصه در نهايت تو اين تناقض موندم که در چنين موقعيتي چيکارکنم...؟
غربزدگی (قسمت اول)
کدام؟ مسئله این است...!
.
.
.
به گمانم , ما الکشن کردیم و حکومت ارکشن ولی زور حکومت بیشتر بود و حسابی فرو کرد!
۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
دروغ
.
.
.
راهنمایی: گوزیده پیچیده یا پیچیده گوزیده؟ (گوزپیچ نشی)
=======
پنجشنبه 30/مهر/1388
۱۳۸۸ مهر ۲۸, سهشنبه
دانلود آهنگ پدرخوانده
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
تلخ طنز
آرزوي دراز
توله سگ خيلي دمق بود و لب به غذا نميزد پدرش گفت بالاخره ميگي چي شده يا اون روم بالا بياد؟ توله بغضش ترکيد و وقتي آرام گرفت خواست رازش را فاش کند گفت امروز در مدرسه صحبت خواب بود معلم گفت کمخوابي و شب بيداري سلامت رو بخطر ميندازه حتمن بخاطر همينه که ما سگها اينقدر زندگي کوتاهي داريم و گريه را از سرگرفت بعد از ماجراي آنشب سگها شبها زود بقدر کافي ميخوابيدند شبي دزد بخانه زد سکوت سگها براي صاحبخانه عجيب آمد وقتي به رفتار تازه سگها پي برد آنها را در دريا ريخت.!
مرد دراتاق بود و زن هم
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سکوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه ميخواند و هيچيک، به آن چه ميديد نميانديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نمنم باريد. بوي خاک جارو نشدهي حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آنچه همزمان حس کردند، مات ماندند: چهقدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه ميخواند و زن، خيرهي قطرههاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچيک به ديگري نگاه نکرد.
زن انديشيد: نکند فهميده باشد که دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نکند فهميده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نميآيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين که تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بيرون حتا باران هم نميباريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود ميانديشيد، و زن، به آنچه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...
زندگي نامه شاپور به زبان خودش
گربه مثل يک لوکوموتيو است که دو تا واگن دارد : موش و ماهي . ميتوانم بگويم که کشيدن ماهي برايم آسان است چون خيلي ايستاده ام و ماهيها را توي تنگ يا حوض نگاه کرده ام.
توي نوشته هايم هم همينطور است . مثلا به” رنگين کمان” ميپردازم و درباره اش کاريکلماتورهاي زياد مي نويسم . بعد رهايش ميکنم . يک وقت يادم ميآيد که در نوشته هايم تصوير چيزها خيلي وجود داشت . تصوير چيزها در آب . مثلا گفته بودم : وقتي تصوير گل محمدي در آب افتاد . ماهيها صلوات فرستادند يا فرض بفرماييد در زمستان وقتي تصوير درخت در آب افتاد آنقدر ماهي گلرنگ روي شاخه هايش نشست که مثل درخت بهاري غرق شکوفه شد .
به طور کلي حس ميکنم که توانسته ام خودم را بشناسم . از بچگي . خيام را از بربودم . از رباعيات خيام . که از نظر حجم خيلي هم کم است . مفاهيم زيادي گرفته بودم . خيلي بيشتر از آنچه که شايد آدم از خواندن يک ديوان پر از قصيده هاي بلند ميگيرد . هروقت چيزي ميديدم که جلب نظرم را ميکرد و ميآمدم درباره اش با پدر و مادرم صحبت ميکردم . حرفم را نمي فهميدند . حتي چند بار سر اين موضوع کتک خوردم . حرفم را ميخوردم و جويده جويده صحبت ميکردم . خلاصه از همان اول عامل کوتاه نويسي و کوتاه گويي با من بود .
شاد هم سعي کرده ام که” شاعرانه ”ها در نوشته هايم بيشتر باشند. براي اينکه حس کرده ام که هم گفتنشان برايم آسان تر است و هم مردم بيشتر دوستشان دارند . اما من خودم بيشتر آنهايي را دوست دارم که جنبه طنزشان قوي تر است .
من هميشه نگران آن هستم که از من بپرسند طنز يعني چه ؟ چه بسا شبها از ناراحتي و نگراني اين سئوال خوابم نبرده است .
در لحظه اي که کار مي کنم ـ چه نوشتني چه کشيدني ـ احساس آرامش عجيبي دارم و لحظات جهنمي برايم به لحظات بهشتي تبديل مي شوند . مثلا” وقتي با سنجاق قفلي بازي مي کنم ، ديگر ياد بدهکاريهايم نمي افتم و کيف مي کنم از اينکه توانسته ام مثلا” 150 کار مختلف با يک سنجاق قفلي کوچولو بکنم .
وقتي آدم کار مي کند هم لحظات را خوش گذرانده و هم وقتي شب احيانن در آينه نگاه مي کند ، مي تواند به خودش بگويد : ” آفرين ، شاپور ” !!
ــ يک روز اين مدادهاي « ماژيک » رنگي را ديدم و خيلي خوشم آمد . يک دسته خريدم و آوردم خانه . بعد ، يک روز مادرم و اهل خانه تصميم گرفتند بروند مسافرت ، به زيارت . چون قبلاً يک بار دزد به خانه مان زده بود ، قرار شد من بمانم و مواظب خانه باشم . تا آن وقت ، طرح هايم را بيشتر توي کافه ها و ترياها مي کشيدم . وقتي اجباراً توي خانه ماندم ، چون ميز بزرگتري وجود داشت و من هم جاي بيشتري داشتم که ماژيکهايم را پخش کنم ، توانستم طرح هاي رنگي بکشم .اين طور بود که رنگ به طرح هاي من راه يافت .
ــ من طرح کشيدن را با سنجاق قفلي شروع کردم ،هم از جهت اين که واقعاً قيافه اش را خيلي دوست دارم ، هميشه در ذهنم هست ، و هم اين که در واقع ،طراحي از آن کار نسبتاً آساني بود . سنجاق قفلي صورت ساده اي دارد و مي شود باهاش بازي کرد .
ــ چيزهاي هستند که در ذهن من مي مانند ، مثلاً از جبري که اجباراً در مدرسه خواندم ،چيزي که بخاطرم مانده ، دسته راديکال است .
ــ يک مقدار اشياء ديگر هم توي ايستاده اند و نوبت آنها هم مي رسد . به طور کلي ،من ساختمانم طوري است که نمي توانم درباره يک شيء حق مطلب را ادا نکنم . حالابه سنجاق قفلي پرداخته ام و تا آنجا که امکان دارد ، حقش را تضييع نمي کنم !
مديريت بحران
چون قيمت تخم مرغ خيلي بالارفته بود و او پول را خيلي دوست ميداشت
روزها اينطور گذشت ...
خروس مزرعه ديد ميانگين سن مرغها خيلي بالارفته
او براي کنترل جمعيت دستوري به مرغها ابلاغ کرد
براساس آن، همه مرغها بايد خود را نگه ميداشتند تا تخمشان نيفتد
خروس فکر ميکرد اينطور بعد از مدتي جوجه بجاي تخم از ايشان خواهدافتاد
... نميتوانيد تصور کنيد مرغها چقدر درد و جيغ کشيدند ...
بالاخره همگي سياه شدند و مردند.
داستان فضانوردي که فضا رفت و هيچوقت بزمين بازنگشت
سفينه فضايي متوقف شد
فضانورد، شاد و خسته از سفر ناتمام اکتشافي، از سفينه پايين آمد و خواست دستي به سر و گوش آن بکشد
وقتي چشمش در قاب پنجره سفينه افتاد، عکس زمين در آن پيداشد
برگشت و لحظه هايي به زيبايي زمين خيره بود تا اينکه ناگهان چيزي توجه او را ربود
شررهايي ديد که انگار از زمين بسوي خورشيد بيرون ميجهيدند
اينبار با چشم مسلح به زمين نگاه کرد
پروانه هايي را ديد که ميخواهند از زمين بيرون بيايند، اما هنگام خروج از جو، گر ميگيرند و خاکستر ميشوند
خواست تعجب کند که ناگهان خاطراتي برايش زنده شد
خاطرات شبهايي که زير نور شمع درس ميخواند و هرگز نپرسيد پروانه ها چرا اينطور دور شمع ميگردند تا دود شوند
مدتي در فکر غوطه خورد و ... تعجب کرد
درد دل خر جارچي
اولين باري که باررا برپشت خود احساس کردم وقتي بود که زرارپسرنقدعلي بيگ به اين دنياي پست خاکي افتخارداد وسرازشکم مادرش بيرون آورد. درعرض دوازده سال قبل ازاين واقعه تاريخي ، مخمل بيگم زن نقدعلي هفت تا دختربرايش آورده بود. ازگوشه وکنار شيندم که اوايل خان هرزمان که زنش فارغ شد به خاطرسلامتي مادروبچه يک گوسفند قرباني مي کرد. او اين عمل خيررا گويا فقط تا تولد دخترسوم ادامه مي دهد. خان تولد دخترچهارم را هم تحمل مي کند ليکن وقتي با تولد دخترپنجم قابله، به اميد دريافت مشتلق، به اومي گويد:
ـ خان ريشت آب برده!
خان رو برمي گرداند ومثل ببرزخمي مي غرد:
ـ زناي مردم مي زاين؛ زن من مي ترکه ...
ازآن روز ببعد خان مي افتد به دوا ودرمان وزن خان به جادو وجمبل. دخترششم که مي آيد خان به دست وپا مي افتد وازترس اينکه مبادا اجاقش کوربشود به آخوندها، دراويش وحتي دربان امامزاده ها پول مي دهد دعا کنند زنش پسربزايد. با تولد دخترهفتم، خان به زمين وزمان، حتي خدا وپيغمبربد وبيراه مي گويد وزنش از وحشت اينکه مباداخان تجديد فراش کند، با مکروحيله شوهررا راضي مي کند که کل خانواده را به زيارت ثامن الائمه ببرد شايد گشايشي در کار پيدا شود وچنين نيز مي شود واين به همت مردم دامغان است که دربازگشت خان واهل وعيال اززيارت همه دست به دعا برمي دارند واز خدا وپنج تن آل عبا مي خواهند که خان را از اولاد نرينه محروم نفرمايد.
تولد زراز را نه تنها نقدعلي بيگ وخانواده اش بلکه تمام شهر دامغان جشن گرفتند. براي حمل آذوقه چنان با کمبود چهارپا روبرو شدند که بار را برگرده ظريف من کره خرمستضف گذاشتند. آنقدر به گرده ام فشار آمد که با هرقدم که برمي داشتم با خودم تکرار مي کردم:
ـ خوب که چي؟ کاش هيچوقت به دنيا نيامده بود.
زرار، به عنوان پسر بعداز هفت دختر، بزودي عزيزدردانه همه شد. احمقانه ترين کاراين بچه، مثلاً سفتي يا شلي سرگين مبارکش، بزودي نقل محفل فاميل وحتي در وهمسايه مي شد. اولين دندان که درآورد. خواهرهايش کل زدند. هنوز دوساله نشده بود که اورا به دست جارچي بدبخت دادند که به او خرسواري ياد بدهد. خيرنبينند خواهرهايش که اورا وسط خودشان مي نشاندند و هرهفت شان روي پشت من مي نشستند. اگرچه من براي خودم خري شده بودم ولي لامصب ها هرچه خورده بودند پس نداده بودند واين صبروطاقت خرانه ام بود که نگذاشت زيرآنهمه بارنفله بشوم. اگر شما بوديد همان اول کار سقط شده بوديد. جارچي به شوخي به دخترها مي گفت:
ـ برين نقدعلي بيگ ومخمل بيگم هم بيارين؛ ديگه جا روي پشت اين چارواي بي زبون نيس بيان ور کول من سوار بشن.
روزآمد وروز رفت وآقا زرار بزرگ وبزرگتر شد. وقتي تصديق شش ابتدايي اش گرفت نقدعلي بيگ و مخمل بيگم ودخترها و شوهرانشان هفت محل را خبرکردند ودرباغ بزرگ خيرآباد اين موفقيت بزرگ را جشن گرفتند. اگرچه جارچي مأمور تدارکات بود ولي او دم به تله نداد و همه زحمت ها افتاد گردن من بي زبان. وقتي کارم تمام شد وخواستم خرغلتي بزنم واستراحتي بکنم پسرهاي تخم قلب دامغان خار گذاشتند زيردمم ومن بي اختيارازدرد بالا وپايين پريدم. بچه هاي ننه نيامرز دم گرفتند وخنده کنان گفتند:
ـ خرجارچي عجب رقصي مي کنه
شانس آوردم که آقا رزار به دادم رسيد. او بعداز يک فصل دعوا با هم سال هايش، خاررا از زيردم من برداشت وبعد هم به جارچي پول داد که از دواخانه مرهم بخرد. جشن که تمام شد، اين پسرشيرپاک خورده با دست خودش محل زخم را مرهم ماليد. نمي دانيد براي يک خر ستمديده چقدر کيف دارد که پسراربابش اينقدر به او محبت داشته باشد.
از آن زمان تا وقتي که زرار تصديق کلاس دوازدهم اش را گرفت من و زرار و جارچي يک مثلت عشق تشکيل داديم. هرسه با هم بدون آنکه کسي سوار کس ديگربشود به تماشاي گلگشت چمن مي رفتيم. من پس از آنکه با علف هاي قصيل تازه شکمي از عزا در مي آوردم ومست وپاتيل مي شدم، با ميل ورغبت براي مدتي کوتاه، تقريباً به اندازه سه تا چپق کشيدن، به زرار خان سواري مي دادم. جارچي هم پس از هر سواري دادن حسابي از خودش مايه مي گذاشت و مثل شيرمرا قشو مي کرد.
يک روز شنيدم که آقا زرار گل کاشته وازبوته امتحان ورودي دانشگاه به سلامت گذشته.
البته بايد هم اينطورمي شد. نقدعلي بيگ براي او ده معلم جوارجور سرخانه آورده وحتي از تهران معلم خبرکرده بود. دارندگي بود وبرازندگي. بازهم جشن بود ورقص وبارکشي وباربري. جارچي سعي کرد من را جلو بيندازد ولي زرار خان حسابي جلوش را گرفت:
ـ اينقدر به اين خربي زبون ظلم نکن اونم مث تو احساس داره
بزودي دوران جدايي شروع شد ويک روز شنيدم که زرارخان مهندس شده. اين نه تنها براي خانواده نقدعلي بيگ بلکه براي تمام مملکت دامغان بزرگترين افتخاربود. ازآن ببعد مردم مخمل بيگم را "مامان مهندس"، نقدعلي بيگ را "آقاجان مهندس" و دخترها را خواهران مهندس خواندند. بزودي کار آقاي مهندس سکه شد. او هرزمان که به دامغان مي آمد براي همه از لباس وجواهرآلات وشيريني هاي رنگارنگ وخوشمزه هديه وبراي من هم يک جوال جو اعلي درجه يک مي آورد. اميدوارم که دو تا شاخ دراز روي کله جارچي سبز بشود که جو پيشکشي را سه قسمت مي کرد: با يه قسمتش آبجو درست مي کرد وگاه وبيگاه بالا مي داد، با يک قسمت براي زن وبچه هايش نان جو مي پخت و فقط يک ثلث جو به من زحمتکش مي داد.
آوازه شهرت مهندس زرار آنچنان درسرتاسر فلات ايران پيچيد که جناب آقاي سيد سراج الدين دامغاني که با شاه هم پالوده نمي خورد با پاي خودش به ديدن نقدعلي بيک رفت و پيشنهاد کرد که بين دو خانواده وصلت صورت بگيرد. کوراز خدا چه مي خواست دو تا چشم روشن. با يک تلگراف فوري مهندس زراز دامغاني به دامغان آمد، چند بار با دوشيزه دامغاني ملاقات فرمود وبعد عشق بود وعروسي.
درعروس خانم وآقاي دامغاني زن ومرد و پيروجوان به مدت هفت روزوهفت شب زدند ورقصيدند وخوردند ونوشيدند. يادم مي آيد قبل ازعروسي نقدعلي بيگ به جارچي که قصد سفرداشت گفت:
ـ برنامه ي سفرته را بنداز عقب. ازهمين حالا براي عروسي مهندس دعوتي!
جارچي پرسيد:
ـ خودم بيام يا با خرم بيام؟
نقدعلي بيگ قهمقهه اي سرداد وگفت:
ـ اول خرت دعوته بعد تو!
من خوشحال شدم بي خبراز اينکه مرا براي هيزم کشي به عروسي دعوت کرده بودند. ولي اشکال نداشت عروسي تنها آدم نجيبي بود که درتمام عمرم ديده بودم. من درعروسي مهندس حسابي از خودم مايه گذاشتم وعلاوه برخدمات بي شائبه ام، با رقص خرکي خود تحسين کليه ي مهمانان را برانگيختم. مهندس زرار باافتخار مرا به دوستان وهمکارانش نشان داد وگفت:
ـ اين خر نابغه است؛ صاحب بينش وبصيرت است.
اين مهندس بزرگوار قبل ازآنکه قدم به حجله بگذارد براي من کاري کرد که خيال نمي کنم تا به امروزهيچ آدمي براي خرش کرده باشد. او ده تومان پول آن زمان با يک کله قند اُرسي داد به ميرزا شفيغ وماده خرش را که فحل بود به داخل طويله آورد وبا من هم آخورکرد. من که برخلاف جارچي که وقتي زني را مي بيند دست و پايش شل مي شود وحتي از پير و پاتال هايش هم نمي گذرد، تا دلتان بخواهد غرورنشان دادم وحتي پوز به پوز خرميرزا شفيغ که دلش براي آن عمل شريف لک زده بود نزدم. اي کاش شما جانوران دو پا يک جو اخلاص عمل از من چهارپا مي آموختيد!
مهندس زرار دامغاني در پل سازي وسد سازي شهرت جهاني بهم زد. شنيدم که دولت هاي روس وانگليس وآلمان وحتي کمپاني هاي ينگه دنيا اورا براي طرح هاي مهندسي شان دعوت مي کرده اند. چيزي نگذشت که نقدعلي بيگ که عمر خودش را کرده بود سربه زمين گذاشت. دردامغان سه روز عزاي عمومي اعلام شد وجارچي به من خبرداد که تمام روزنامه هاي پايتخت ستون تا ستون آگهي تسليب خطاب به مهندس دامغاني چاپ کردند. زرار سهم خودش را از ارث پدر به مادر وخواهرانش بخشيد. چند هفته بعد او درکرج باغ بزرگي خريد ومن وجارچي را به باغ برد. ازآن ببعد کارمن شد سواري دادن به بچه هاي زرار. جارچي براي خود شيريني مي خواست ننه ي بچه ها را هم سوار من بکند ولي اين مهندس نجيب اجازه نمي داد ومي گفت:
ـ اين چهارپاي بي زبون پا به سن گذاشته وهمينقدر که بچه ها را هم مي بره دمش گرم!
هربار پس از سواري دادن مهندس نازنين سرو گوشم را نوازش مي داد ومي گفت:
ـ سم ات طلا!
دوران خوشي ما به زودي به سررسيد. توي يک چله ي زمستان چنان سيلي راه افتاد که طوفان نوح دربرابرش لنگ مي انداخت. سد معروفي که مهندس چند سال براي ساختن اش دود چراغ خورده بود شکست و تلفات مالي وجاني وحشتناکي ببار آورد. زراز از اين ضربه کمرراست نکرد وآنقدر خود خوري کرد ودور خودش چرخيد که کمتراز يک ماه جسد بي جانش را دردفترکارش پيدا کردند. يک هفته بعد مادر پيرش هم سکته کرد ومرد.
هفت سال از مرگ زرار مي گذرد. من به بارکشي ام ادامه مي دهم و جارچي به نوکريش. همه ي دنيا حتي خواهران زراز، که آنقدربرايش گريه زاري کردند، او را فراموش کرده اند. جارچي هم، که درجريان عزاداري زرار تمام موهاي سرش را کند، اورا بکلي از ياد برده وحسابي دنبال شلنگ وتخته بازي خودش است. اي داد وبيداد که من رسيده ام به حرف اول خودم که:
ـ خوب که چي؟ کاش هيچوقت به دنيا نيامده بود.
شما آدم ها احمق ترين موجودات روي زمين هستيد. اينقدرعقل تان قد نمي دهد که ما موجودات روي زمين همگي هم سفر يک قافله هستيم. مرگ هم لازم است وهم گريزنا پذيروبراي همه آخرين منزلي که بايد به آن برسد. يکي بار خودش را زودتر به مقصد مي رساند ويکي ديرتر. شما اي آدم هاي احمق براي آنهايي که زودتر بارشان را به منزل رسانده اند اول سينه چاک ميدهيد وبعدش هم فراموشش مي کنيد.
اي آدم ها اگر از من خر که عقلم از شما بيشتر است مي شنويد به جاي خود خوري وبه سروسينه کوبيدن واقعيت را بپذيريد و شکيبايي پيشه کنيد، لحظه هاي زندگي را مغتنم بشمازيد وتا آنجا که ممکن است شاد باشيد که زندگي فقط يک بار به سراغ هرکس مي آيد. آنکه رفت، رفت. آسوده شد. اگر به فرض محال به زندگي برگردد وببيند همه بخاطرش به سروسينه مي زنند، حسابي کلافه مي شود. شما آدم ها که با خود خوري نمي توانيد پوچي زندگي را از بين ببريد. اگر واقعاً آن عزيزي را که ازدست داده ايد دوستش داريد غم را به سازندگي تبديل کنيد وکارهاي خوب و سازنده اش را پي بگيريد باشد که وقتي شما هم از داردنيا رفتيد ديگري کار شما را دنبال کند. اي آدم ها برويد عشق ورزي بياموزيد که عشق جاودانه است.
آخر و عاقبت فساد در جوامع مختلف
ميدونيد اگه در کشوري يکي از دولتمردان به فسادي متهم يا محکوم بشه چه
رفتاري باهاش ميکنن؟ حالا فرقي نميکنه اين فساد، فساد اخلاقي، مالي، دروغ،
تقلب، جعل، خيانت و يا هر چيز ديگه اي باشه.
خوب جواب تا حدودي بستگي به کشورش داره. در ادامه ميتونيد واکنش کشورهاي مختلف رو ببينيد:
آمريکا:
1) شخص مورد نظر سريعاً از کار برکنار ميشه.
2) دادگاهش 14-15 سال طول ميکشه.
3) در نهايت به 4-5 سال زندون محکوم ميشه.
4) خودش که هيچ، تا 25 نسل بعدش هم اگه بخوان تو شوراي مدرسه بچه شون
عضو بشن بهشون گير ميدن که يکي از اجداد شما فلان فساد رو داشته.
کشورهاي اروپايي:
1) شخص متهم به فساد سريعاً استعفا ميده و از سياست کنار ميره.
2) مردم هم يه مدت کوتاهي بعد يادشون ميره.
چين:
1) يه دادگاه تشکيل ميشه و فرداش فرد يا افراد مورد نظر اعدام ميشن.
* 70 درصد اعدامي هاي چين مربوط به مفاسد اقتصادي است(اينجا رو ببينيد).
ژاپن:
1) شخص بعد از متهم شدن به فساد خودکشي ميکنه (اينجا رو ببينيد).
ايران:
1) شخص متهم در نامه اي به حضرت ابوالفضل يا امام زمان از دروغپردازان شکايت ميکنه (همون به موش مردگي زدن خودمون).
2) يه سري به قم ميزنه و با علما ديدار ميکنه.
2) شخص يا اشخاصي که اتهام رو وارد کردن به جايي فرستاده ميشن که ... (راستي کسي ميدونه پاليزدار کجاست؟)
3) مافوق شخص متهم اون رو همه جا همراه خودش ميبره تا رسانه ها روزي 500 بار اون رو به مردم نشون بدن.
4) در نهايت فرد متهم در سمت خود باقي مونده يا به پست بالاتري ارتقا پيدا ميکنه.
وطن يعني ...
وطن يعني همش درگير, درگير
وطن يعني همين بنزين همين نفت
همين نفتي که توي سفره ها رفت
وطن يعني تمومه سهمه ملت
يه تيکه نون و باقي هم خجالت
وطن يعني ليسانس علاف
بيکار کمي چائي کمي قليون و سيگار
وطن يعني که اصلاحات چيني
وطن يعني که روز خوش نبيني
وطن يعني همين آئينه دق
وطن يعني خلايق هر چه لايق
وطن يعني تحمل,تاب,طاقت
وطن يعني حماقت در حماقت
۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه
جنگجوي کوچک خدا
پشه مي گفت: آدم ها فکر مي کنند تنها آنها مي توانند به بهشت بيايند. اما اشتباه مي کنند و نمي دانند که مورچه ها هم مي توانند به بهشت بيايند. نهنگ هاي غول پيکر و کلاغ هاي سياه ، گوسفندها و گرگ ها هم همينطور. يک عصاي قديمي، يک چاقوي زنگ زده، يک قاليچه نخ نما هم مي تواند به بهشت بيايد، به شرط آنکه کاري کند، به شرط آنکه خدا را در چيزي ياري کند.
پشه ها زود به دنيا مي آيند و زود از دنيا مي روند. مهلت بودنشان خيلي کم است. من ولي دلم مي خواست در همين مهلت کوتاه با همين بال هاي نازک و کوچک تا جاودانگي پر بزنم. اين محال بود و من به محال ايمان داشتم.سه روز از زندگي ام گذشته بود و من کاري نکرده بودم. دلم مي خواست پشه اي باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمي خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگي شان لذت ببرم. دلم نمي خواست شب ها شبيخون بزنم و خواب را از چشم ها بگيرم. هرگز کسي را نيش نزدم و هرگز خوني را نخوردم و هرگز...دلم مي خواست کاري کنم، به کسي کمکي کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من مي خنديدند، بادهاي تند و تيز به من مي خنديدند.تنها خدا بود که به من نمي خنديد.و من دعا مي کردم و تنها او را صدا مي کردم.تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهيزگارم. مي خواهي کاري کني، باشد، بيا و به پيامبرم کمک کن. نامش ابراهيم است.گفتم: خدايا! کاش مي توانستم کمکش کنم. ولي ببين چقدر کوچکم، زوري ندارم. اما... اما چقدر دلم مي خواست مي توانستم روزي روي آستين پيامبرت بنشينم. خدا گفت: تو مي تواني کمکش کني. تو سلحشور ظريف ملکوتي. جنگجوي کوچک خداوند. و آن وقت خدا از نمرود برايم گفت و نشاني قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعيفتر از آن بودم که سربازان به رويم شمشير بکشند و ناچيزتر از آنکه هيچ جاسوسي آمدنم را گزارش کند
آدم ها هرگز گمان نمي کنند که پيشه اي بتواند مامور خدا باشد و دستيار پيامبرنمرود را ديدم، بي خيال بود و سرگرم. چنان تيز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بيني اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتي بجنباند
سه روز و سه شب يک نفس در آن حفره تاريک جنگيدم. با همه تاب و توانم، براي خدا و پيامبري که نديده بودمش. و مي شنيدم که نمرود نعره مي زد و کمک مي خواست. و مي شنيدم که بيرون همهمه بود و غوغا بود. و مي دانستم که هيچ کس نمي تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالي داشتم و نه تني و نه نيشي. و نمرود ساعت ها بود که از پاي درآمده بود.
من مرده بودم و ديدم که فرشته اي براي بردنم آمد. فرشته مرا در دست هاي لطيفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت مي بريم، اي پشه پارسا. تو جنگجوي کوچک خدا بودي، سلحشور ظريف ملکوت.
و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم اين است که هر وقت بخواهم مي توانم بر آستين پيامبر خدا بنشينم..
======
عرفان نظر آهاري
پنجاه روش کرم ريختن
روش 2: سر چهارراه وقتي چراغ سبز شد دستتون رو روي بوق بذارين تا جلوييها زودتر راه بيفتن!
روش 3: وقتي ميخواين برين دست به آب، با صداي بلند به اطلاع همه برسونين!
روش 4: وقتي از کسي آدرسي رو ميپرسين بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوي چشمش از يه نفر ديگه بپرسين!
روش 5: کرايه تاکسي رو بعد از پياده شدن و گشتن تمام جيبهاتون، به صورت اسکناس هزاري پرداخت کنين!
روش 6: همسرتون رو با اسم همسر قبليتون صدا بزنين!
روش 7: جدول نيمه تمام دوستتون رو حل کنين!
روش 8: توي اتوبان و جاده روي لاين منتهي اليه سمت چپ با سرعت 50 کيلومتر در ساعت حرکت کنين!
روش 9: وقتي عده زيادي مشغول تماشاي تلويزيون هستن مرتب کانال رو عوض کنين!
روش 10: از بستني فروشي بخواين که اسم 54 نوع از بستنيها رو براتون بگه!
روش 11: در يک جمع، سوپ يا چايي رو با هورت کشيدن نوش جان کنين!
روش 12: به کسي که دندون مصنوعي داره بلال تعارف کنين
روش 13: وقتي از آسانسور پياده ميشين دکمههاي تمام طبقات رو بزنين و محل رو ترک کنين!
روش 14: وقتي با بچهها بازي فکري ميکنين سعي کنين از اونها ببرين!
روش 15: موقع ناهار توي يک جمع، جزئيات تهوع و (گلاب به روتون) استفراغي که چند روز پيش داشتين رو با آب و تاب تعريف کنين!
روش 16: ايدههاي ديگران رو به اسم خودتون به کار ببرين!
روش 17: بوتيک چي رو وادار کنين شونصد رنگ و نوع مختلف پيراهنهاش رو باز کنه و نشونتون بده و بعد بگين هيچکدوم جالب نيست و سريع خارج بشين!
روش 18: شمعهاي کيک تولد ديگران رو فوت کنين!
روش 19: اگه سر دوستتون طاسه مرتب از آرايشگرتون تعريف کنين!
روش 20: وقتي کسي لباس تازه ميخره بهش بگين خيلي گرون خريده و سرش کلاه رفته!
روش 21: صابون رو هميشه کف وان حمام جا بذارين!
روش 22: روي ماشينتون بوقهاي شيپوري نصب کنين!
روش 23: وقتي دوستتون رو بعد از يه مدت طولاني ميبينين بگين چقدر پير شده!
روش 24: وقتي کسي در يک جمع جوک تعريف ميکنه بلافاصله بگين خيلي قديمي بود!
روش 25: چاقي و شکم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش يادآوري کنين!
روش 26: بادکنک بچه هارو بترکونين!
روش 27: مرتب اشتباهات لغوي و گرامري ديگران هنگام صحبت رو گوشزد کنين و بخندين!
روش 28: وقتي دوستتون موهاي سرش رو کوتاه ميکنه بهش بگين که موي بلند بيشتر بهش مياد!
روش 29: بچه جيغ جيغوي خودتون رو به سينما ببرين!
روش 30: کليد آپارتمان طبقه 13 تون رو توي ماشين جا بذارين و وقتي به در آپارتمان رسيدين يادتون بياد! (اين روش هم جنبه هايي از مازوخيسم در بر داره!)
روش 31: ايميلهاي فورواردي دوستتون رو هميشه براي خودش فوروارد کنين!
روش 32: توي کنسرتهاي موسيقي بزرگ و هنري، بي موقع دست بزنين!
روش 33: هر جايي که مي تونين، آدامس جويده شده تون رو جا بذارين! (توي دستکش يا کفش دوستتون بهتره!)
روش 34: حبه قند نيمه جويده و خيستون رو دوباره توي قنددون بذارين!
روش 35: نصف شبها با صداي بلند توي خواب حرف بزنين!
روش 36: دوستتون که پاش توي گچه رو به فوتبال بازي کردن دعوت کنين!
روش 37: عکسهاي عروسي دوستتون رو با دستهاي چرب تماشا کنين!
روش 38: پيچهاي کوک گيتار دوستتون رو که 5 دقيقه ديگه اجراي برنامه داره حداقل 270 درجه در جهات مختلف بچرخونين!
روش39: با يه پيتزا فروشي تماس بگيرين و شماره تلفن پيتزا فروشي روبروييش که اونطرف خيابونه رو بپرسين!
روش 40: شيشه هاي سس گوجهفرنگي و هات سس فلفل رو عوض کنين!
روش 41: موقع عکس رسمي انداختن براي هر کس جلوتونه شاخ بذارين!
روش 42: توي ظرفهاي آجيل براي مهموناتون فقط پستهها و فندقهاي دهان بسته بذارين!
روش 43: شونصد بار به دستگاه پيغام گير تلفن دوستتون زنگ بزنين و داستان خاله سوسکه رو تعريف کنين!
روش44: توي روزهاي باروني با ماشينتون با سرعت از وسط آبهاي جمع شده رد بشين!
روش 45: توي جاي کارت دستگاههاي عابر بانک چوب کبريت فرو کنين!
روش 46: جاي برچسبهاي قرمز و آبي شيرهاي آب توالت هتلها رو عوض کنين!
روش 47: يکي از پايههاي صندلي معلم يا استادتون رو لق کنين!
روش48: توي مهمونيها مرتب از بچه چهار ساله تون بخواين که هر چي شعر بلده بخونه!
روش 49: چراغ توالتي که مشتري داره و کليد چراغش بيرونه رو خاموش کنين!
روش 50: ورقهاي جزوه 300 صفحهاي دوستتون که ازش گرفتين زيراکس کنين رو قاطيپاتي بذارين، يه بر هم بزنين، بعد بهش پس بدين!
=======
اينها شوخي هستش و جدي نگيريد!
خبر رساني!!!
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بيچاره؟!!پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
-پرخوري قربان!
-پرخوري؟مگه چه غذايي به او داديد که تا اين اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.
-اين همه گوشت اسب از کجا آورديد؟
-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!
-چه گفتي؟همه آنها مردند؟
- بله قربان . همه آنها از کار زيادي مردند.
براي چه اين قدر کار کردند؟
-براي اينکه آب بياورند قربان!
-گفتي آب!! آب براي چه؟
-براي اينکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزي چه بود؟
-فکر مي کنم که شعله شمع باعث اين کار شد. قربان!
-گفتي شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هايي که براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان .زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بيچاره همين که آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر هاي بدي قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يک سنت تو اين دنيا ارزش نداريد .من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان.
يادداشتهاي روزانه يک مامور قبض روح
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسيدگي به کارهاي شخصي ام ولي مگه اين مردم ميذارن؟!
يکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هيچکدام از کارهاي اداريم نرسيدم.
8753 تصادفي ،6893 اعدامي،9872 تزريقي، 44596 ايدزي، و يک نفر بالاي 145 سال سن رو واسه خاطر يک آدم عوضي وقت نشناس از دست دادم…. براي خودکشي اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاري ميکردم ديگه روحش بيدار نميشد!
دوشنبه:
رفتم بيمارستان ويزيت يکي از مريضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نميتونستم برم جلو. همه روپوش سفيد پوشيده بودن و داشتند تند تند يادداشت برميداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالاي سر مريض، اما ديدم دانشجوهاي پرستاري قبل از من کشتنش. اگه دير تر رسيده بودم ممکن بود حتي روحشم ناقص کنن!
از همکاري بدم نمياد، ولي بشرط اينکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم نمياد کسي تو تخصصم دخالت کنه .
سه شنبه:
مادره بادوتا بچه اش ميخواستن از خيابون رد شن. اول دست يکي از بچه ها رو گرفتم،اما ديدم اون يکي داره نيگام ميکنه.
دست اون يکي رو هم گرفتم،اما ديدم مادره داره يه جوري نگام ميکنه.اومدم دست خودشم بگيرم،اما ديدم يه عوضي با ماشين همچي با سرعت داره مياد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با يک اشاره ماشينش منحرف شد و کوبيد به درخت.به خودم که اومدم ديدم مادره و بچه هاش از خيابون رد شدن و براي تشکر دارن برام دست تکون ميدن.
منم براشون دست تکون دادم و براي اينکه دست خالي نرم هموني که کوبيده بود به درخت رو با خودم بردم.اونقدر خورده بود که روحشم يه جورايي نشئه بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهميده مرده!
چهار شنبه:
خيلي عجله داشتم،اما وايستادم تا دعواشونو ببينم. چون جاي ديگه کار داشتم خواستم برم، ولي ديدم يکيشون داره فحاشي بد بد ميده.اونقدر ازش بدم اومد که توي راه بهش گفتم:اگه زبونتو نيگه داشته بودي الان نه خودت چاقو خورده بودي و نه دست من زخمي ميشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگيري ميکنم!
پنج شنبه:
اونقدر از برج ايفل برام تعريف کرده بودند که هوس کردم اين آخر هفته اي برم اونجا و يه ديدي بندازم. وقتي رسيدم بالاي برج، ديدم يه آقايي با دوربينش رفته رو لبه وايستاده تا از منظره پايين عکس بگيره.راستش ترسيده بيفته.با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچي بخوره زمين که ديگه قابل شناسائي نباشه.با احتياط رفتم جلو بگيرمش نيفته اما تو يه لحظه جفتمون چنان هل شديم که روحش موند دست من و جونش پرت شد پائين! باور کنيد اصلا تو برنامم نبود.
جمعه:
بابا ولم کنيد جمعه که تعطيله!!!!!
یکشنبه12/مهر/1388
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
عشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
که من خيلي اونو دوست دارم. در واقع مي تونم به جرات بگم که تمام اشعار
استاد شاملو توصيف حال و روز جامعه ماست . لااقل من خودم مخصوصا اين شعرشو
با تمام وجودم احساس کردم . يعني تک تک ابيات اين شعر رو با پوست و
گوشتم حس کردم . ايا واقعا چنين نيست؟
------------------------------------------------------------------------
دهانت را مي بويند
مبادا که گفته باشي دوستت مي دارم
دل ات را مي بويند
روزگار غريبي ست نازنين
و عشق را
کنار تيرک راه بند
تازيانه مي زنند .
عشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد
در اين بن بست کج و پيچ سرما
آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر
فروزان مي دارند
به انديشيدن خطر مکن
روزگار غريبي ست نازنين
آن که بر در مي کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است .
نور را در پستوي خانه نهان بايد کرد
آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده وساتوري خون آلود
روزگار غريبي ست، نازنين
و تبسم را بر لب ها جراحي مي کنند
و ترانه ها را بر دهان .
شوق را در پستوي خانه نهان بايدکرد
کباب قناري
بر اتش سوسن و ياس
روزگار غريب ست، نازنين
ابليس پيروزْ مست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوي خانه نهان بايد کرد
=======
%ايام به کام%
من ترانه25 سال دارم
اينجانبه ترانه، 25 ساله، فرزند داريوش هفته گذشته به عنوان بدحجاب با يک برادر محترم ناجا مواجه شده و برخورد ايشان با من چنان به دل من نشست که مي خواهم از ايشان درخواست نمايم اگر ازدواج نکرده و متاهل نمي باشند، اينجانب را به عنوان همسر اختيار فرموده و با من ازدواج نمايند. و اينجانبه با پدرم هم موضوع را مطرح و ايشان هم قبول و ديگر هرکسي قبول نکند، مهم نيست، مگر خود اوشان قبول نکند، که من با دلي شکسته و قلبي تيرخورده قبول مي نمايم، لذا شرايط خود را توضيح داده تا شما به عنوان بزرگتر، اوشان را راضي به ازدواج نمائيد، البته اگر تا به حال مزاوجت نکرده باشند، چون نمي خواهم آشيانه زني ديگر را ويرانه نموده، نفرين مردم پشت سرم باشد، چه زن اول رضايت داشته باشد يا نه.
و براي اين که توضيح بدهم، اولندش، اينجانبه سخنان رياست ناجا را از تلويزيون ديده که فرمودند که بدحجابي براندازي نرم مي باشد، در حالي که اينجانبه براندازي نرم را تا به حال نشنيده و نمي دانم چه کار کرده ام، چون اينجانبه يک دختر آرايشگر بوده که متد گرلاوين و شوارتسکف را وارد بوده حتي از بتي و شيرين جون و سودابه جون هم بهتر آرايش مي کنم و تحصيلات را بعد از سوم تجربي با معدل 16.43 رها نموده چون عاشق آرايش بوده، و دومندش، اگر شوهرم بگويد بيخيالش شده و کانون گرم خانواده را عزيزتر از جان دانسته و حفظ مي نمايم، و براندازي نرم نمي دانم چيست، ولي براي مانيکور و پديکور مي دانم که چطور بايد ناخن ها را نرم نموده تا نشکند و زيبايي خودش را از دست ندهد.
و در آن روز باشکوه، جناب سروان وقتي جلوي من را گرفتند قلب من در سينه مثل گنجشکي مي تپيد، ايشان با مهرباني به من فرمودند: خواهرم! روسري شما کجاست؟ و اينجانب شالي را که روي سرم انداخته بودم به ايشان نشان دادم، ايشان گفتند: اين که پنج سانت بيشتر نيست. من اول نفهميدم که طولش را مي فرمايند يا عرضش را و شايد به همين دليل هم از ايشان خوشم آمد، گفتم: ببخشيد ولي اين سه متر است، ايشان فرمودند سه متر درازاي آن است، من پهناي آن را گفتم. ولي خدائيش بايد عرض کنم پنج سانت نبوده و شايد پهناي شال من 25 سانت است و اگر ايشان با آن عينک جذاب و نگاه مردانه به من بفرمايند من حتي مقنعه هم مي گذارم، چون حرف شوهرم را نمي خواهم زمين بيندازم. ايشان به من فرمودند براي چي اين گل سر را روي سرت زدي و مثل تاج ملکه است. من گفتم اين کليپس است و مدلش است و همه مي زنند، ايشان با خشونت و جذابيتي که تا به حال حتي در محمدرضا فروتن هم نديدم، گفتند: همه اشتباه مي کنند، شما هم همينطور. رياست محترم! به نظز شما ايشان نمي توانست به من بگويد که همه غلط مي کنند و تو هم غلط مي کني؟ در حالي که با لطافت تمام گفت اشتباه مي کني و قلبم هري ريخت پائين. و من فهميدم ايشان شايد به من علاقه داشته باشد و دائم روي اين موضوع فکر مي کنم.
و در آن روز باشکوه ايشان به من گفتند: خواهرم! اين چيه زدي روي ناخنت؟ گفتم: لاک قرمز. گفت: شما فکر کردي من از پشت کوه اومدم، نمي دونم اين لاک قرمزه؟ الهي قربانش بروم، مي خواستم بگويم درد و بلات توي سرم، از پشت کوه هم اومده بودي ايکي ثانيه برايت لاو مي ترکاندم. گفتم: ببخشيد، چکار کنم؟ گفتند: پاکش کن. گفتم استون ندارم. يک خانمي که انگار به من حسوديش شده بود و چشمش داشت درمي آمد، استون آورد و خواست بزور ناخنم را پاک کند، اما من خودم آن را گرفتم و گفتم بخاطر ايشون اين کار رو مي کنم. و ناخنم را پاک کردم. و به ايشان گفتم: حالا ديگه خوب شدم؟ آن جناب سروان با خشونت گفت: مانتوي شما کوتاهه. گفتم خوب مدلش اينطوري است. ايشان فرمودند اين مدل ها را از غرب مي آورند. من براي اينکه اين عزيز دلم را نرنجانم، نگفتم که من چند بار به غرب از جمله دبي و استانبول و لارناکا رفتم، آن هم با فاميل، نه تنهايي که بروم دنبال کارهاي کثيف، چون خانواده براي من خيلي مهم است. و در غرب اصلا مانتو نيست، چه برسد به کوتاه يا بلند. آنجا خارجي هاي مومشکي شلوار و پيراهن مي پوشند و ايراني هاي موبور دامن و تاپ، که البته من مثل خارجي ها لباس پوشيدم، چون نمي خواستم انگشت نما شوم و بچه معروف بازي دربياورم. من قول دادم که وقتي خانه رفتم ديگر مانتوي کوتاه نمي پوشم. و خدائيش سرقولم هستم حتي اگر رگم برود.
و در آن روز باشکوه جناب سروان گفت: اين چيه زدي روي صورتت؟ من گفتم: کرم پودر. ايشان گفت اون رو که مي دونم، ولي ايني که برق مي زنه، اين اکليله؟ گفتم: بله، گفت: پاکش کن، زود! و اين جمله را دقيقا مثل بهرام رادان وقتي که غيرتي مي شود گفت که من واقعا جذبش شدم. من هم گوله کردم که زودتر از آن حسودخانم با دستمال کاغذي اکليل را خودم پاک کنم.
برادر عزيز!
من را مثل خواهري فرض کنيد که حاضر است بخاطر شوهرش به جاي شال نازک مقنعه بپوشد، لاک و ماتيک هم فقط براي توي خانه و مهماني هرجايي که شوهرم حسودي اش نشد، در خيابان هم مانتوي بلند و حتي اگر خواست چادر مي پوشم و هرچي شوهرم بگويد، ضمنا يک آرايشگاه هم دائر مي کنيم که هر وقت اماکن خواست بگردد، شوهر عزيزم خودش بيايد و آنجا را بگردد و با بدحجابي مبارزه کند. و من فقط مي خواستم اگر ممکن است دو کار براي من بکنيد، اولا آن برادر را که سر ميدان محسني تذکر مي داد و تيپش مثل جورج کلوني در تبليغ نسکافه بود براي من پيدا کنيد تا من با او ازدواج کنم و ضمنا براي من بگوئيد براندازي نرم يعني چي؟ من مي خواستم ببينم اين کاري که من مي کنم يعني چي؟ و در پايان مي خواستم بگويم وضع پدر من به دليل پيتزافروشي و چند آب انار توپ است و ايشان هم رونيز دارد، هم هامر 2005 با رينگ مخصوص.
ترانه از تهران 25ساله
ما مي توانيم
ما مي توانيم يا انرژي هسته اي مان دنيا را سر کار بگذاريم.
ما مي توانيم دومين صادر کننده نفت اوپک باشيم و فقير ترين مردمان را نيز داشته باشيم.
ما مي توانيم رتبه ي اول اعدام افراد در جهان (نسبت به جمعيتمان)را تصاحب کنيم.
ما مي توانيم انديشمندان خود (حتي خدا بيامرز مولانا!)را از خاکشان فراري دهيم.
ما مي توانيم کلکسيون معاهده هاي خود را با از دست دادن درياي مان کامل کنيم.
ما مي توانيم تنها در عرض چند دهه به تاريخ چند هزارساله خود گند بزنيم.
ما مي توانيم هر جور غلطي که دوست داشتيم بکنيم ولي بياد داشته باشيم که امريکا هيچ غلطي نمي تواند بکند.
شنبه 11/مهر/1388
شعر وطن
صبح اميد وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن اي هستي من
شور و سرمستي من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که همآواز تو منم
همه جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم
بشنو سوز سخنم
که نوا گر اين چمنم
همه جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم
همه با يک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه با يک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ايران جوان
ز صلابت ايران جوان
ز صلابت ايران جوان
شنبه 11/مهر/1388
۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه
شعري در باب بد حجابي و مبارزه با آن...
اگر که کالاها بـازم قيمتاشون قد کشيده
اگر ترافيـک خفنه ، موبايـلا آنتـن نمـيده
کنکور اگر که مشکله
حل نمي شه معادله
هرجا اگر خرابيه
تقصير بدحجابيه !
***
اگر تو هر وزارتي پارتي و رشوه جاريه
اگر تـــو هـر اداره اي تخـــــلفِ اداريـــه
هرچيزي ميشه زير و رو
اگر تقلب ميشه تو
حوزه ي انتخابيه
تقصير بدحجابيه !
***
اگر که صُب تا شب بايد مثل يه دانکي! کار کني
اگر بايد جـــون بکنــي تا همــسر اختيــار کنــي!
اگر يکي«جون»نداره !
براي شب نون نداره
يکي خونهش کبابيه
تقصير بدحجابيه !
***
اگر فلانــي داره با فلانــي دعــوا ميکنــــــــه
همش توي روزنامه ها تکذيب و افشا ميکنه
اگر واسه يه لقمه نون
بايد کنار هر ستون
چاپ بکنن جوابيه
تقصير بدحجابيه !
***
اگر تو تبليغات ميگفت:«ما با حجاب کار نداريم
با هرچـي کار داشته باشيم کاري با اجبــار نداريم»
براي راي ِ پرفروغ
اگر که گفتن ِ دروغ
شيوهي راييابيه
تقصير بدحجابيه !
***
اگر که دانشگاهامون نيمکتِ کافي ندارن
اگر که استادا يه ربع وقت اضــافي ندارن
دانشجو بايد بدونه
اگر که تو کتابخونه
معضل ِ بيکتابيه
تقصير بدحجابيه !
***
مي خوام يه قصري بسازم پنجره هاش آبي باشه
من باشم و تو باشــــي و يک شب مهتابي باشه
اگر دلم بهم ميگه
يا تو يا هيچ کس ديگه
آسمونم که آبيه
تقصير بدحجابيه !
***
اگر خيار گرون ميشه سالي سه بار گرون ميشـه
اگر که بــي مقدمـــه ميـــوه به نرخ خــون مـــيشه
به جون کــامرون دياز !
اگر که قيمت پياز
به قیمت گلابیه
تقصیر بدحجابیه !
***
اگر برای ادعا زبــــــــــــــــــــــــــون داریم هزار وجب
ولی تو خیلی عرصه ها همش میریم دنده عقب
اگر دوای دردمون
همیشه صدتا کامیون
شعار انقلابیه
تقصیر بدحجابیه !
تقصیر بدحجابیه !