تعداد افراد آنلاین

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

داستان فضانوردي که فضا رفت و هيچوقت بزمين بازنگشت

سفينه فضايي متوقف شد
فضانورد، شاد و خسته از سفر ناتمام اکتشافي، از سفينه پايين آمد و خواست دستي به سر و گوش آن بکشد
وقتي چشمش در قاب پنجره سفينه افتاد، عکس زمين در آن پيداشد
برگشت و لحظه هايي به زيبايي زمين خيره بود تا اينکه ناگهان چيزي توجه او را ربود
شررهايي ديد که انگار از زمين بسوي خورشيد بيرون ميجهيدند
اينبار با چشم مسلح به زمين نگاه کرد
پروانه هايي را ديد که ميخواهند از زمين بيرون بيايند، اما هنگام خروج از جو، گر ميگيرند و خاکستر ميشوند
خواست تعجب کند که ناگهان خاطراتي برايش زنده شد
خاطرات شبهايي که زير نور شمع درس ميخواند و هرگز نپرسيد پروانه ها چرا اينطور دور شمع ميگردند تا دود شوند
مدتي در فکر غوطه خورد و ... تعجب کرد


هیچ نظری موجود نیست: