زن سرش را از پنجره بيرون برده در سکوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه ميخواند و هيچيک، به آن چه ميديد نميانديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نمنم باريد. بوي خاک جارو نشدهي حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آنچه همزمان حس کردند، مات ماندند: چهقدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه ميخواند و زن، خيرهي قطرههاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچيک به ديگري نگاه نکرد.
زن انديشيد: نکند فهميده باشد که دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نکند فهميده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نميآيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين که تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بيرون حتا باران هم نميباريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود ميانديشيد، و زن، به آنچه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
مرد دراتاق بود و زن هم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر