تعداد افراد آنلاین

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

جنگجوي کوچک خدا

حتي اگر بسيار نحيف و ناتواني، باز هم مي تواني درهاي بهشت را باز کني. حتي اگر بي نهايت کوچک و ناچيزي، باز هم مي تواني به ملکوت آسمان برسي. حتي اگر فقط يک روز فرصت داشته باشي، باز هم مي تواني کاري بزرگ کني، آنقدر بزرگ که هرگز کسي فراموشش نکند. اينها را پشه اي مي گفت که روي برگي سبز بر بلندترين شاخه درختي در بهشت نشسته بود.



پشه مي گفت: آدم ها فکر مي کنند تنها آنها مي توانند به بهشت بيايند. اما اشتباه مي کنند و نمي دانند که مورچه ها هم مي توانند به بهشت بيايند. نهنگ هاي غول پيکر و کلاغ هاي سياه ، گوسفندها و گرگ ها هم همينطور. يک عصاي قديمي، يک چاقوي زنگ زده، يک قاليچه نخ نما هم مي تواند به بهشت بيايد، به شرط آنکه کاري کند، به شرط آنکه خدا را در چيزي ياري کند.

پشه ها زود به دنيا مي آيند و زود از دنيا مي روند. مهلت بودنشان خيلي کم است. من ولي دلم مي خواست در همين مهلت کوتاه با همين بال هاي نازک و کوچک تا جاودانگي پر بزنم. اين محال بود و من به محال ايمان داشتم.سه روز از زندگي ام گذشته بود و من کاري نکرده بودم. دلم مي خواست پشه اي باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمي خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگي شان لذت ببرم. دلم نمي خواست شب ها شبيخون بزنم و خواب را از چشم ها بگيرم. هرگز کسي را نيش نزدم و هرگز خوني را نخوردم و هرگز...دلم مي خواست کاري کنم، به کسي کمکي کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من مي خنديدند، بادهاي تند و تيز به من مي خنديدند.تنها خدا بود که به من نمي خنديد.و من دعا مي کردم و تنها او را صدا مي کردم.تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهيزگارم. مي خواهي کاري کني، باشد، بيا و به پيامبرم کمک کن. نامش ابراهيم است.گفتم: خدايا! کاش مي توانستم کمکش کنم. ولي ببين چقدر کوچکم، زوري ندارم. اما... اما چقدر دلم مي خواست مي توانستم روزي روي آستين پيامبرت بنشينم. خدا گفت: تو مي تواني کمکش کني. تو سلحشور ظريف ملکوتي. جنگجوي کوچک خداوند. و آن وقت خدا از نمرود برايم گفت و نشاني قصرش را به من داد.

من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعيفتر از آن بودم که سربازان به رويم شمشير بکشند و ناچيزتر از آنکه هيچ جاسوسي آمدنم را گزارش کند



آدم ها هرگز گمان نمي کنند که پيشه اي بتواند مامور خدا باشد و دستيار پيامبرنمرود را ديدم، بي خيال بود و سرگرم. چنان تيز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بيني اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتي بجنباند

سه روز و سه شب يک نفس در آن حفره تاريک جنگيدم. با همه تاب و توانم، براي خدا و پيامبري که نديده بودمش. و مي شنيدم که نمرود نعره مي زد و کمک مي خواست. و مي شنيدم که بيرون همهمه بود و غوغا بود. و مي دانستم که هيچ کس نمي تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالي داشتم و نه تني و نه نيشي. و نمرود ساعت ها بود که از پاي درآمده بود.

من مرده بودم و ديدم که فرشته اي براي بردنم آمد. فرشته مرا در دست هاي لطيفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت مي بريم، اي پشه پارسا. تو جنگجوي کوچک خدا بودي، سلحشور ظريف ملکوت.



و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم اين است که هر وقت بخواهم مي توانم بر آستين پيامبر خدا بنشينم..
======
عرفان نظر آهاري

هیچ نظری موجود نیست: