تعداد افراد آنلاین

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

درد دل خر جارچي

من وجارچي درست وقتي که خروس مش ممدلي قوقولي قو قو خواند درخاک پاک دامغان باهم درخانه ي اربابي نقدعلي بيگ اززيربوته به عمل آمديم.هنوز از آب وگل رد نشده بوديم که او را به نوکري گرفتند ومن رابه بارکشي. فرق من و جارچي اززمان شيرخوارگي دراين بود که من هميشه گوشم را به کارمي بردم واوچشمش را؛ من همه چيزرا با گوش جان مي شنيدم ومي فهميدم ولي لام از کام تکان نمي دادم، ولي اوبعضي چيزها را مي ديد ونمي فهميد وتا دلتان بخواهد دربدي يا خوبي آن زبان بازي مي کرد.

اولين باري که باررا برپشت خود احساس کردم وقتي بود که زرارپسرنقدعلي بيگ به اين دنياي پست خاکي افتخارداد وسرازشکم مادرش بيرون آورد. درعرض دوازده سال قبل ازاين واقعه تاريخي ، مخمل بيگم زن نقدعلي هفت تا دختربرايش آورده بود. ازگوشه وکنار شيندم که اوايل خان هرزمان که زنش فارغ شد به خاطرسلامتي مادروبچه يک گوسفند قرباني مي کرد. او اين عمل خيررا گويا فقط تا تولد دخترسوم ادامه مي دهد. خان تولد دخترچهارم را هم تحمل مي کند ليکن وقتي با تولد دخترپنجم قابله، به اميد دريافت مشتلق، به اومي گويد:
ـ خان ريشت آب برده!
خان رو برمي گرداند ومثل ببرزخمي مي غرد:
ـ زناي مردم مي زاين؛ زن من مي ترکه ...

ازآن روز ببعد خان مي افتد به دوا ودرمان وزن خان به جادو وجمبل. دخترششم که مي آيد خان به دست وپا مي افتد وازترس اينکه مبادا اجاقش کوربشود به آخوندها، دراويش وحتي دربان امامزاده ها پول مي دهد دعا کنند زنش پسربزايد. با تولد دخترهفتم، خان به زمين وزمان، حتي خدا وپيغمبربد وبيراه مي گويد وزنش از وحشت اينکه مباداخان تجديد فراش کند، با مکروحيله شوهررا راضي مي کند که کل خانواده را به زيارت ثامن الائمه ببرد شايد گشايشي در کار پيدا شود وچنين نيز مي شود واين به همت مردم دامغان است که دربازگشت خان واهل وعيال اززيارت همه دست به دعا برمي دارند واز خدا وپنج تن آل عبا مي خواهند که خان را از اولاد نرينه محروم نفرمايد.

تولد زراز را نه تنها نقدعلي بيگ وخانواده اش بلکه تمام شهر دامغان جشن گرفتند. براي حمل آذوقه چنان با کمبود چهارپا روبرو شدند که بار را برگرده ظريف من کره خرمستضف گذاشتند. آنقدر به گرده ام فشار آمد که با هرقدم که برمي داشتم با خودم تکرار مي کردم:
ـ خوب که چي؟ کاش هيچوقت به دنيا نيامده بود.

زرار، به عنوان پسر بعداز هفت دختر، بزودي عزيزدردانه همه شد. احمقانه ترين کاراين بچه، مثلاً سفتي يا شلي سرگين مبارکش، بزودي نقل محفل فاميل وحتي در وهمسايه مي شد. اولين دندان که درآورد. خواهرهايش کل زدند. هنوز دوساله نشده بود که اورا به دست جارچي بدبخت دادند که به او خرسواري ياد بدهد. خيرنبينند خواهرهايش که اورا وسط خودشان مي نشاندند و هرهفت شان روي پشت من مي نشستند. اگرچه من براي خودم خري شده بودم ولي لامصب ها هرچه خورده بودند پس نداده بودند واين صبروطاقت خرانه ام بود که نگذاشت زيرآنهمه بارنفله بشوم. اگر شما بوديد همان اول کار سقط شده بوديد. جارچي به شوخي به دخترها مي گفت:
ـ برين نقدعلي بيگ ومخمل بيگم هم بيارين؛ ديگه جا روي پشت اين چارواي بي زبون نيس بيان ور کول من سوار بشن.

روزآمد وروز رفت وآقا زرار بزرگ وبزرگتر شد. وقتي تصديق شش ابتدايي اش گرفت نقدعلي بيگ و مخمل بيگم ودخترها و شوهرانشان هفت محل را خبرکردند ودرباغ بزرگ خيرآباد اين موفقيت بزرگ را جشن گرفتند. اگرچه جارچي مأمور تدارکات بود ولي او دم به تله نداد و همه زحمت ها افتاد گردن من بي زبان. وقتي کارم تمام شد وخواستم خرغلتي بزنم واستراحتي بکنم پسرهاي تخم قلب دامغان خار گذاشتند زيردمم ومن بي اختيارازدرد بالا وپايين پريدم. بچه هاي ننه نيامرز دم گرفتند وخنده کنان گفتند:
ـ خرجارچي عجب رقصي مي کنه
شانس آوردم که آقا رزار به دادم رسيد. او بعداز يک فصل دعوا با هم سال هايش، خاررا از زيردم من برداشت وبعد هم به جارچي پول داد که از دواخانه مرهم بخرد. جشن که تمام شد، اين پسرشيرپاک خورده با دست خودش محل زخم را مرهم ماليد. نمي دانيد براي يک خر ستمديده چقدر کيف دارد که پسراربابش اينقدر به او محبت داشته باشد.

از آن زمان تا وقتي که زرار تصديق کلاس دوازدهم اش را گرفت من و زرار و جارچي يک مثلت عشق تشکيل داديم. هرسه با هم بدون آنکه کسي سوار کس ديگربشود به تماشاي گلگشت چمن مي رفتيم. من پس از آنکه با علف هاي قصيل تازه شکمي از عزا در مي آوردم ومست وپاتيل مي شدم، با ميل ورغبت براي مدتي کوتاه، تقريباً به اندازه سه تا چپق کشيدن، به زرار خان سواري مي دادم. جارچي هم پس از هر سواري دادن حسابي از خودش مايه مي گذاشت و مثل شيرمرا قشو مي کرد.

يک روز شنيدم که آقا زرار گل کاشته وازبوته امتحان ورودي دانشگاه به سلامت گذشته.
البته بايد هم اينطورمي شد. نقدعلي بيگ براي او ده معلم جوارجور سرخانه آورده وحتي از تهران معلم خبرکرده بود. دارندگي بود وبرازندگي. بازهم جشن بود ورقص وبارکشي وباربري. جارچي سعي کرد من را جلو بيندازد ولي زرار خان حسابي جلوش را گرفت:
ـ اينقدر به اين خربي زبون ظلم نکن اونم مث تو احساس داره

بزودي دوران جدايي شروع شد ويک روز شنيدم که زرارخان مهندس شده. اين نه تنها براي خانواده نقدعلي بيگ بلکه براي تمام مملکت دامغان بزرگترين افتخاربود. ازآن ببعد مردم مخمل بيگم را "مامان مهندس"، نقدعلي بيگ را "آقاجان مهندس" و دخترها را خواهران مهندس خواندند. بزودي کار آقاي مهندس سکه شد. او هرزمان که به دامغان مي آمد براي همه از لباس وجواهرآلات وشيريني هاي رنگارنگ وخوشمزه هديه وبراي من هم يک جوال جو اعلي درجه يک مي آورد. اميدوارم که دو تا شاخ دراز روي کله جارچي سبز بشود که جو پيشکشي را سه قسمت مي کرد: با يه قسمتش آبجو درست مي کرد وگاه وبيگاه بالا مي داد، با يک قسمت براي زن وبچه هايش نان جو مي پخت و فقط يک ثلث جو به من زحمتکش مي داد.

آوازه شهرت مهندس زرار آنچنان درسرتاسر فلات ايران پيچيد که جناب آقاي سيد سراج الدين دامغاني که با شاه هم پالوده نمي خورد با پاي خودش به ديدن نقدعلي بيک رفت و پيشنهاد کرد که بين دو خانواده وصلت صورت بگيرد. کوراز خدا چه مي خواست دو تا چشم روشن. با يک تلگراف فوري مهندس زراز دامغاني به دامغان آمد، چند بار با دوشيزه دامغاني ملاقات فرمود وبعد عشق بود وعروسي.

درعروس خانم وآقاي دامغاني زن ومرد و پيروجوان به مدت هفت روزوهفت شب زدند ورقصيدند وخوردند ونوشيدند. يادم مي آيد قبل ازعروسي نقدعلي بيگ به جارچي که قصد سفرداشت گفت:
ـ برنامه ي سفرته را بنداز عقب. ازهمين حالا براي عروسي مهندس دعوتي!
جارچي پرسيد:
ـ خودم بيام يا با خرم بيام؟
نقدعلي بيگ قهمقهه اي سرداد وگفت:
ـ اول خرت دعوته بعد تو!
من خوشحال شدم بي خبراز اينکه مرا براي هيزم کشي به عروسي دعوت کرده بودند. ولي اشکال نداشت عروسي تنها آدم نجيبي بود که درتمام عمرم ديده بودم. من درعروسي مهندس حسابي از خودم مايه گذاشتم وعلاوه برخدمات بي شائبه ام، با رقص خرکي خود تحسين کليه ي مهمانان را برانگيختم. مهندس زرار باافتخار مرا به دوستان وهمکارانش نشان داد وگفت:
ـ اين خر نابغه است؛ صاحب بينش وبصيرت است.

اين مهندس بزرگوار قبل ازآنکه قدم به حجله بگذارد براي من کاري کرد که خيال نمي کنم تا به امروزهيچ آدمي براي خرش کرده باشد. او ده تومان پول آن زمان با يک کله قند اُرسي داد به ميرزا شفيغ وماده خرش را که فحل بود به داخل طويله آورد وبا من هم آخورکرد. من که برخلاف جارچي که وقتي زني را مي بيند دست و پايش شل مي شود وحتي از پير و پاتال هايش هم نمي گذرد، تا دلتان بخواهد غرورنشان دادم وحتي پوز به پوز خرميرزا شفيغ که دلش براي آن عمل شريف لک زده بود نزدم. اي کاش شما جانوران دو پا يک جو اخلاص عمل از من چهارپا مي آموختيد!

مهندس زرار دامغاني در پل سازي وسد سازي شهرت جهاني بهم زد. شنيدم که دولت هاي روس وانگليس وآلمان وحتي کمپاني هاي ينگه دنيا اورا براي طرح هاي مهندسي شان دعوت مي کرده اند. چيزي نگذشت که نقدعلي بيگ که عمر خودش را کرده بود سربه زمين گذاشت. دردامغان سه روز عزاي عمومي اعلام شد وجارچي به من خبرداد که تمام روزنامه هاي پايتخت ستون تا ستون آگهي تسليب خطاب به مهندس دامغاني چاپ کردند. زرار سهم خودش را از ارث پدر به مادر وخواهرانش بخشيد. چند هفته بعد او درکرج باغ بزرگي خريد ومن وجارچي را به باغ برد. ازآن ببعد کارمن شد سواري دادن به بچه هاي زرار. جارچي براي خود شيريني مي خواست ننه ي بچه ها را هم سوار من بکند ولي اين مهندس نجيب اجازه نمي داد ومي گفت:
ـ اين چهارپاي بي زبون پا به سن گذاشته وهمينقدر که بچه ها را هم مي بره دمش گرم!
هربار پس از سواري دادن مهندس نازنين سرو گوشم را نوازش مي داد ومي گفت:
ـ سم ات طلا!

دوران خوشي ما به زودي به سررسيد. توي يک چله ي زمستان چنان سيلي راه افتاد که طوفان نوح دربرابرش لنگ مي انداخت. سد معروفي که مهندس چند سال براي ساختن اش دود چراغ خورده بود شکست و تلفات مالي وجاني وحشتناکي ببار آورد. زراز از اين ضربه کمرراست نکرد وآنقدر خود خوري کرد ودور خودش چرخيد که کمتراز يک ماه جسد بي جانش را دردفترکارش پيدا کردند. يک هفته بعد مادر پيرش هم سکته کرد ومرد.
هفت سال از مرگ زرار مي گذرد. من به بارکشي ام ادامه مي دهم و جارچي به نوکريش. همه ي دنيا حتي خواهران زراز، که آنقدربرايش گريه زاري کردند، او را فراموش کرده اند. جارچي هم، که درجريان عزاداري زرار تمام موهاي سرش را کند، اورا بکلي از ياد برده وحسابي دنبال شلنگ وتخته بازي خودش است. اي داد وبيداد که من رسيده ام به حرف اول خودم که:
ـ خوب که چي؟ کاش هيچوقت به دنيا نيامده بود.

شما آدم ها احمق ترين موجودات روي زمين هستيد. اينقدرعقل تان قد نمي دهد که ما موجودات روي زمين همگي هم سفر يک قافله هستيم. مرگ هم لازم است وهم گريزنا پذيروبراي همه آخرين منزلي که بايد به آن برسد. يکي بار خودش را زودتر به مقصد مي رساند ويکي ديرتر. شما اي آدم هاي احمق براي آنهايي که زودتر بارشان را به منزل رسانده اند اول سينه چاک ميدهيد وبعدش هم فراموشش مي کنيد.

اي آدم ها اگر از من خر که عقلم از شما بيشتر است مي شنويد به جاي خود خوري وبه سروسينه کوبيدن واقعيت را بپذيريد و شکيبايي پيشه کنيد، لحظه هاي زندگي را مغتنم بشمازيد وتا آنجا که ممکن است شاد باشيد که زندگي فقط يک بار به سراغ هرکس مي آيد. آنکه رفت، رفت. آسوده شد. اگر به فرض محال به زندگي برگردد وببيند همه بخاطرش به سروسينه مي زنند، حسابي کلافه مي شود. شما آدم ها که با خود خوري نمي توانيد پوچي زندگي را از بين ببريد. اگر واقعاً آن عزيزي را که ازدست داده ايد دوستش داريد غم را به سازندگي تبديل کنيد وکارهاي خوب و سازنده اش را پي بگيريد باشد که وقتي شما هم از داردنيا رفتيد ديگري کار شما را دنبال کند. اي آدم ها برويد عشق ورزي بياموزيد که عشق جاودانه است.

هیچ نظری موجود نیست: